Friday, August 10, 2007

مممم با عشق

كي؟
در كدام آسمان
مارا به دمب هم بست ؟
من حواسم به جاهاي ديگري از توست
اما اين عشق
هي تمركزم را به هم مي زند
اين يك چيكه ي خون
مي خواهم چيزي از من گداخته رودخانه راه بيفتد
سفر سوخته كند در تو
حالا من و تو در هم حق آب و گل داريم
فكر نمي كردم دستهام اينقدر باشند
و كوزه گري كه در من
اينقدر خدا
خاك را لگد كند
من كه اينهمه شراب
دنبال كوزه ام اينهمه دست مي برم
پا مي زنم
زنم رفته غروب بياورد
پاهاي مرا بكشد به خواب دستهاي مرا بكشد
قدري در ني ني چشمي گداخته شوم
قوام بيايم
چيزي گم كنم و
دستهايم اما نسوزد و
مي سوزم
زم زم
مي خواهم و
اين يك چيكه خون
پرتم مي كند
چيزي خيلي خيلي خيلي ظريف مي شكند
و خدا